سلام
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم
مگه رویام این نبود
هنوز هم!
چیه این استقلال که اینقدر کلیشهای و قوی میخوامش؟ چندسال باید صبر کنم برای داشتنش؟ چند تومن باید پول جمع کنم؟ چهقدر باید کار کنم؟ تا کجا باید برنامهریزیش کنم؟ تا کی باید تصورش کنم؟
توی آینه به خودم خیره میشم و میگم «ترسویی. اگر نبودی خوراکش فقط یک کنکور نسبتا بد بود. رتبه دورقمی چه کمکی بهت کرد که اینقدر براش حرص زدی؟!»
و نهایتا چیکار از دستمون برمیاد؟ توی آینه به خودمون لبخند میزنیم!! :)
پ.ن: من برای امشب عکسی ندارم!
حالا دارم فکر می کنم چقدر خوبه که تغییر می کنم. چقدر خوبه که بنویسم و این سیر تغییر رو ببینم. قبلا فکر می کردم باید کامل و بی نقص بنویسم. ایرادی در من نباشه حرفم درست و همه جانبه باشه. یک کمال گرایی بازدارنده. اما حالا دارم به مفهوم بهتری از کمال گرایی میرسم. من کمال و خوب رو می خوام نه به این معنی که من کاملم. کمال رو ندارم که می خوامش. به سمت اون میرم. پس باید تغییر کنم. رشد کنم.از جایی به جایی دیگر برم. پیش روی کنم.
سکون می تونه دو معنی داشته باشه
واسه منِ دندونپزشکی که معمولا بچهها ازم می ترسن و خیلیهاشون تمام وقت زیر دستم جیغ میزنن و گریه میکنن و میشه گفت بدترین اذیت های ممکن رو سرم میارن؛ ولی باز نهایت تلاشم رو میکنم که صبور باشم و سرشون داد نزنم، واقعا قابل درک نیست که چطور یه عده بچهدوست نیستن و تحمل سر و صدا و شیطنتهای یک کودک رو ندارن.
همیشه میگفتم عشق بچه ی زیر دو سالم و وقتی بچه ام دو سالش شد، نمیخوامش دیگه؛ ولی الان بعضی وقتها واسه بچهی 6-7 ساله هم حتی ذوق می
از بدترین روزایی که توی مدرسه میگذرونم روزاییه که جشن داریم. خیلی دلم میخواد از حساسیتم کم کنم، اما هروقت آهنگایی که پخش میکنن رو میشنوم، هروقت میبینم دخترا با اون آهنگا خوشحال میشن و میرقصن حالت تهوع بهم دست میده و غمگین میشم که جای کلی موسیقی خوب تو مدرسه خالیه.خانم کیسی بهم گفت: انشاءالله نویسنده بشی!با همین یهجمله تا الان ذوقزده و خوشحالم. عیارنامه رو خوندم و برای چندمینبار شیفتهی نگاهِ بیضایی به "زن" شدم. زنهایی که ان
برای کاری که میخوام بکنم داره دیر میشه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سختتر میشن. و من الان رسیدم به اون «بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود اینکه مسیری خلوتتره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدمهای کمی انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمیتونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا
سلام
هفته پیش استادم ایمیل زد که داداش در چه وضعی؟ اگر نمیرسی به من بگو که کارای دیفرت رو انجام بدم. منم که دیدم نه مثل اینکه واقعاً خبری نیست، ایمیل زدم که وضعیت ویزام مشخص نشده و دیگه نمیرسم. ایشون هم نامه به دانشکده زدند که ما خواهان دیفر هستیم، بعد به منم ایمیل زد که تو هم ایمیل درخواست بده. منم ایمیل زدم به دانشکده که به خاطر نرسیدن ویزا تقاضای دیفر دارم. خلاصه دیروز دانشکده ایمیل تأیید رئیس دانشکده رو زد و منتظر نامه ادمیشن جدیدم. این نام
"پس، بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسان ها باید درک کنند که هیچ کس با کارت های علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباشید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدر تلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آنکه آن چیز دیگر در زندگیتان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه ر
وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، در می یابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمندهمان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد،همان زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودنفریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد...
اروین د یالوم
نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن... نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت
همیشه دوست داشتم واسه چیز هایی که دوست دارم بجنگم. همین طور واسه کسایی که دوست دارم. خیلی جنگیدم... ولی... انگار داشتم با خودم می جنگیدم. چرا خودم رو دوست نداشتم؟ چرا برای خودم نجنگیدم؟ چرا به جای این که بخوام به خاطر اونا با خودم مبارزه کنم به خاطر خودم با اونا مبارزه نکردم؟ چرا خودم رو بیشتر از کسی دوست نداشتم که رهام کرد؟ چرا بیشتر به فکر خودم نبودم؟ اگر من که خود منم به فکر دل بیچاره ام نباشم و به فکر سلامت روحیم نباشم چطور انتظار دارم کسی دیگ
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
دریافت
"من میخواهم”
به من سوئیتی در هتل ریتز بدهید، نمیخوامش
جواهرات شَنِل نمیخواه
قسمت اول را بخوان قسمت 46
ذهن آرمان سمت پریناز میرود اما میتواند به جرعت قسم بخورد که در همین حال حاظر او پریناز را دوست ندارد.
- نه ندارم چر...
حرفش با گرفته شدن صفحهای کوچک گوشی ماندگار نصفه باقی میماند. به شمارهای که روی صفحه است نگاه کرد. شمارهای پریناز است!
با ابروهای بالا رفته ماندگار را نگاه کرد تا بفهمد موضوع ازچی قرار است که خود ماندگار به حرف میآید.
- یک ماهه دیوونم کرده پیامک فرستاده، فرستاده امروز هم که خانوم شیر شده
دخترکی راه راه قسمت اول .
ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
درباره این سایت